من به فردا ميانديشم. فردايي كه با خلق و بازآفريني صحنههاي زيباي رابطه ملت-دولت و با همبودگي، نقش جديدي بر سرنوشت ايران خواهد زد.
بعد از 12 روز پر از التهاب، درحالي كه هنوز در انديشه جنگ و پساجنگ هستم، به افكارم نظم ميدهم تا پيرامون علل شروع جنگ، قدرت، رفتار نجيبانه و شگفتيساز مردم ايران كه ميتواند با خلق يك سرمايه اجتماعي عظيم توشهاي براي روزهاي پساجنگ باشد و همچنين فرصتهاي به دست آمده در دل بحران بنويسم در عين اينكه نگرانم مبادا در مناسبات با مردم، عدهاي دوباره به تنظيمات كارخانه برگردند.
در اين 13 روز، من يك فرصت شخصي را تجربه كردم. فرصتي كه در نبود دسترسي به فضاي مجازي مهيا شد و موفق به مطالعه دو كتاب «فلسفه عشق اثر آندره گراله» و «نشانهشناسي رسانهها اثر مارسل دانسي» شدم.
با آنكه من سالها تجربه جنگ و ترور را داشتهام، اما اينبار چهره جديدي از تلخي جنگ را شاهد بودم. رنج تنهايي كشورم در دنياي قدرتهاي بيرحم و بيتفاوت قلبم را ميفشرد. به وضوح ميديدم آرمانگرايي تا چه حد فرو كاسته شده، حقوق انساني بيارزش است، تا چه اندازه سياستمداران پشت نقاب شعارهاي دروغين صلحدوستي پنهان شدهاند و مجامع بينالمللي تا چه حد پوچ و بيخاصيت هستند.
انگار برچسبهايي كه به تاريخ بشريت زده شده الفاظي بيش نيست؛ دوران ليبراليسم، جهان مدرن، ورود به دوران پساصنعتي و پست مدرن، ...، نه، گويي ما در همان عصر شكار بهسر ميبريم اما اينبار با سلاحهاي پيشرفتهتر و كشندهتري در ميانه نبردهاي نامردانهتر.
در آن دوازده شب كه صداي جنگ از هر سو گوش را ميآزرد و صفير انفجار و پدافند هوايي از هر سو طنينافكن بود، در كنار كارهاي اداري و نوشتنها، ديدن فيلم خصوصا در شبها برايم آرامبخش بود و انگار صداي انفجارها را (حداقل در گوش و ذهن من) كمرنگ ميكرد.
فيلم The postman محصول سال ۱۹۹۴ يكي از فيلمهايي بود كه در اين مدت ديدم. اين فيلم داستان سفر ناخواسته شاعر شيليايي «پابلو نرودا» به ايتاليا و زندگي در يك جزيره است. در اين فيلم به نوعي تحولات اجتماعي و سياسي جامعه ايتاليا هم به تصوير كشيده شده است. اين فيلم مرا به ياد شعري از همين شاعر انداخت:
«نان را از من بگير، اگر ميخواهي
هوا را از من بگير، اما
خندهات را نه
گل سرخ را از من بگير
سوسني را كه ميكاري
آبي را كه به ناگاه
در شادي تو سرريز ميكند
موجي ناگهاني از نقره را
كه در تو ميزايد
از پس نبردي سخت باز ميگردم
با چشماني خسته
كه دنيا را ديده است
بي هيچ دگرگوني
اما خندهات كه رها ميشود
و پروازكنان در آسمان مرا ميجويد
تمامي درهاي زندگي را
به رويم ميگشايد»
من به فردا ميانديشم. فردايي كه با خلق و بازآفريني صحنههاي زيباي رابطه ملت-دولت و با همبودگي، نقش جديدي بر سرنوشت ايران خواهد زد.
دريغم ميآيد كه نوشتهاي از محمدعلي اسلامي ندوشن كه شفيعي كدكني نيز آن را بازنشر كرد، ياد نكنم: «ايران از پاي نميافتد، ميتپد و چون ققنوس از خاكستر خود برميخيزد»