کد QR مطلبدریافت صفحه با کد QR

فرشچیان به عرشچیان پیوست

رضا رفیع*

31 مرداد 1404 ساعت 4:22

استاد فرشچیان به عرشچیان پیوست و از خود نقشی بر فرش زمین باقی گذاشت که بر زیبایی ها و ملاحت جهان افزود و چشمنواز جان و دل انسان هایی شد که به دنبال زندگی اند و چون ابتهاج معتقدند: زندگی زیباست ای زیبا پسند/ زنده اندیشان به زیبایی رسند.


از همان دوران جوانی و طنزپرانی، هر وقت که به نقاشی های شاعرانه و خیال انگیز و رشک برانگیز استاد محمود فرشچیان خیره می شدم؛ تو گویی که در آن رقص و سماع رنگ ها و رویاهای سرشار از تخیل، حضور پررنگ خیام و حافظ و مولانا و سعدی را در آثار عرشباف فرشچیان احساس می کردم و بلکه - به قول خود استاد - به چشم سر می دیدم. چشم دل ما که غبار گرفته و باید غبار روبی شود!

شور و شیدایی خاصی در نگارگری های آن نقاش نگارنگر متلاطم بود و موج می زد. و من همیشه شوق دیدار آن عزیز سفر کرده را در دل داشتم و نمی پنداشتم که روزی مجال دیدار و بوس و کنار هم میسر و ممکن گردد. در ابتدای دهه ۷۰ در سفرنامه برادرم جلال رفیع(در بهشت شداد) خوانده بودم و از زبان خودش نیز شنیده بودم که استاد فرشچیان در آمریکا سکنی گزیده است و به تدریس و نقش آفرینی مشغول است. برادرم تعریف می کرد که:

«سال ۶۹ در نیوجرسیِ آمریکا به خانه اش رفتم. بچه کوچک ۲ ساله ای داشت در خانه بازی می کرد. پرسیدیم، گفت نوه من است. سرپرستی اش با من است. و بعد اشک از چشمانش سرازیر شد. چون دیدم دارد اشک می ریزد، برایش شروع کردم به خواندن «تصنیف کاروان بنان». 

البته همراهان هم از قبل هی تکرار کرده بودند که: استاد!  این آقا جلال صدایش خوب است، ولی ناز می کند. و استاد فرشچیان هم گفته بود: بخوانید، بخوانید. اون موقع(۳۵ سال پیش)صدایم هنوز تا حدودی خوب بود و مثل حالا به خاطر هوای افتضاح تهران و داروهای آرامبخش، خراب نشده بود. شروع کردم به خواندن:

همه شب نالم چون نی که غمی دارم....
دل و جان بردی، اما نشدی یارم..... یارم......
با ما بودی، بی ما رفتی....
 تنها ماندم، تنها رفتی....

بنده خدا فرشچیان بغضش شکست و بسیار گریه کرد و عقده دلش خالی شد. از من خیلی تشکر کرد و جدیدترین تابلو های زیبا و فوق العاده اش را شروع کرد به نشان دادن و شرح دادن و گفت برایتان به رسم هدیه و تشکر می فرستم. 

بعد گفت که در دانشگاه هاروارد به دانشجوهای هنرمند خارجی درسِ نقاشی می دهم. خیلی دلم می خواهد ایران بیام ولی نگرانم که نگذارند.البته بعدها مشکل فرشچیان حل شد و مدتی بعد، ایشان به ایران آمد و هنرش را درساختِ هنرمندانه و پُر نقش و نگارانۀ چند ضریح به کار گرفت. آن موقع، هر تابلوش را در آمریکا میلیون ها دلار می خریدند. از آن زمان تا سال های واپسین حیاتش، بین آمریکا و ایران در رفت و آمد بود. در سال ۷۰ هم نامه ای از آمریکا به من نوشت و از من تشکر کرد. یک دوره نفیس چاپ یونسکو هم از آثار ارزشمندش به من هدیه داد که در دهه هشتاد توسط یک دزد فرهیخته ای به سرقت رفت!(مجموعه گرانقیمتی که اگر الان می بود، حداقل صد میلیون قیمتش بود!).....»

به حضرت اخوی رشک می بردم که از نزدیک با استاد فرشچیان محشور و مشعوف بوده است. این حسرت دیدار همیشه در دلم بود تا آنکه قضا را، پائیز ۱۳۹۷ گذارم به انتشارات خانه فرهنگ و هنر گویا افتاد و این دیدار اتفاق افتاد. به لطف برادران میرباقری (آقا ناصر و آقا احسان) ناشر و صاحب آن پاتوق دیرین و ارزشمند اهل فکر و فرهنگ. استاد که به ایران آمده بودند، سری به انتشارات گویا زده بودند که دوره ای دیگر از آثار نفیس خود را که زیر چاپ بود، از نزدیک مشاهده کنند و نظر بدهند. دیدن او یک نظر، صد چو منش خونبهاست!

بر استاد که وارد شدم، فکر نمی کردم مرا بشناسند. آماده بودم که بگویم برادر فلانی ام. اما کور خوانده بودم! استاد تا مرا دیدند، لبخندی ملیح بر چهرۀ آرام و متین شان نقش بست و با صدایی دلنواز گفتند:«به به..... قند من!..... قندپهلوی من!.....»

قوّت قلب گرفتم و جرأت پیدا کردم و فی البداهه، سر شوخی باز شد. همیشه طرفدار درهای باز بوده ام. گفتم:«استاد، اما در سنّ و سال حضرتعالی، قند زیاد هم خوب نیست و بلکه مضر است!»

 خندیدند و سر صحبت باز شد. آقای اسرافیل شیرچی(استاد خوشنویسی و نقاشیخط) و برادران عزیز میرباقری هم شرف حضور داشتند و شاهد دیالوگ های ما بودند. و فیلمی که به شیوه سلفی گری(!) از استاد گرفتم و بعدش متوجه شدم که بقیه هم داشتند از ما فیلم می گرفتند.

من تماشای تو می کردم و غافل بودم
کز تماشای تو خلقی به تماشای من اند!

گفتم: استاد، آخه آمریکا کجا و شما کجا و برنامه قندپهلوی ما کجا؟..... به حساب شایعه باید بگذارم!

خندیدند و خیلی بی تکلف گفتند:«من برنامۀ شما رو با چشم سر و بلکه با چشم دل می دیدم. اهل این که بر سبیل تعارف حرف بزنم هم نیستم......»

آن روز از این شاگردنوازی های استاد فرشچیان، در دلم ذوقمرگ شدم و کلی کشک سابیدم! هنرمندی بزرگ در آن ساحت سترگ از فرهنگ و هنر که سر به آسمان می ساید، این چنین بزرگوارانه در حق این حقیر زمینگیر سخن می گفت و چه خوش گفت حضرت حافظ که: 

«سلیمان با چنان حشمت، نظرها بود با مورش»!

آری، چنین کنند بزرگان و بزرگواران!...

آن روز خاطره انگیز، استاد فرشچیان که تصوّر می کردند من نمایندۀ تلویزیون در آن جمع سه چهار نفره هستم؛ با من نکته ای در اعتراض به یکی از برنامه های تلویزیون مطرح کردند و در حالی که ناراحتی از چهره و لحن شان فریاد می زد، به من گفتند:«یک برنامه ای تلویزیون پخش می کند به نام «از لاک جیغ تا خدا»!..... آخه این چه اسم نادرست و نامناسبی است که انتخاب کردند؟!.... لاک ناخن چه ربطی به باخدا بودن یا بی خدا بودن دارد؟.... چرا آدم ها را با این ظواهر جزئی در مقابل خدا قرار می دهیم. 

انگار که هر کس ناخنش را لاک زد، دلش با خدا نیست!....»(قریب به این مضامین).

لبخندی زدم و گفتم: «حضرت استاد!.... زلیخا گفتی و کردی کبابم. بله، شما درست و دقیق می فرمایید. خود ما هم که با تلویزیون مختصر همکاری داریم تا اطلاع ثانوی[سال ۹۷]، از وجود همین نگاه های سطحی و قشری در برخی برنامه های مثلاً اجتماعی و اعتقادی ناراحت هستیم. اما چه می شود کرد که هرکس در این سرای بی کسی، ساز خودش را در این ارکستر ناهماهنگ می زند و هر که نقش خویش می بیند در آن!...»

تازه، نه من و نه استاد نمی دانستیم که فامیل سازندۀ آن برنامه کذایی، تفکری است. عجب تفکری!

برعکس نهند نام زنگی کافور!... سابق بر این نیز، نام یک کچل را زلفعلی می گذاشتند!

دقایقی این چنین از آن دیدار تاریخی به گفت و گو گذشت و پس آنگاه حضرت استاد عازم طبقه زیرزمین و چاپخانه شدند تا اثر زیر چاپ خود را و کیفیت رنگ های چاپ را بررسی کنند. دست مرا گرفتند و گفتند که با قندپهلو می آیم!

یادم می آید، یکی از خانم های جوان بسیار هنرمند در زمینه تذهیب، به وساطت برادران میرباقری از راهی دور(به گمانم ورامین) آمده بود تا استاد را ببیند و کارهایش را نشان ایشان دهد. تا وارد محیط چاپخانه شد و استاد فرشچیان را ناباورانه در مقابل خود دید، بی اختیار گریه اش گرفت و شروع کرد مثل ابر بهاری به گریستن و نگریستن!.... اشک شوق می ریخت و صحنه ای تماشایی از اوج دلدادگی به استاد را در آن روز، نقاشی و نگارگری کرد. تو گفتی که جلوه ای از جلوات عرش را بر فرش می دید. صاحب آن همه نقش و نگارهای خیال انگیزی که چونان آن جام ظریف مورد نظر خیام، عقل آفرین می زندش، صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش!

او به گمانم حضرت استاد فرشچیان را نشان و نماد و گوشه  ای از تجلیات عرشی حضرت حق می دید که نقش عشق و زیبایی بر فرش زمین و زمان می زند و به سبک و سیاق آن نقاش ازلی و ابدی، این همه نقش عجب در گردش پرگار دارد. همان که عالیجناب حافظ به تصویر کشید و در هوای دیدارش به جان فشانی پرداخت:

خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم
کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت

امروز از آن دیدار خجسته فقط خاطراتی خوش در سینه دارم در قالب چند فیلم و تصویر، و یک مجموعه ارزنده از آثار استاد(چاپ خانه فرهنگ و هنر گویا) با دستخطی نقاشیخط از استاد که نوشته اند: «هوالمصوّر. با احترام و بهترین آرزوها و آرزوی سلامتی و تندرستی و همه نعمت های الهی برای آقای رضا رفیع - فرشچیان، ۱۱/۸/۹۷».

و سرانجام (دوشنبه ۲۷ امرداد) آن وجود نازنین سرشار از عرش، از فرش گذشت و در زادگاهش اصفهان، در جوار حضرت صائب آرام گرفت. گرچه، او در همۀ عمر پر برکتش آرام بود و چون اقیانوس آرام، تلاطم ها و تموّج ها در ساحت جان و جهان انسان ها آفرید و معتقد بود که لحظه ای به بطالت نگذرانده است و ایمان داشت که:

غرض نقشی است کز ما باز ماند
 که هستـی را نمی بینـم بقایـی

استاد فرشچیان به عرشچیان پیوست و از خود نقشی بر فرش زمین باقی گذاشت که بر زیبایی ها و ملاحت جهان افزود و چشمنواز جان و دل انسان هایی شد که به دنبال زندگی اند و چون ابتهاج معتقدند: زندگی زیباست ای زیبا پسند/ زنده اندیشان به زیبایی رسند.

استاد فرشچیان در جوار صائب تبریزی آرام گرفت. غزلسرای معروف عصر صفویه که گفت:

ای دل، از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمـی دفتـر ایـام بر هـم می خـورد
از ورق گردانی لیـل و نهـار اندیشـه کـن
بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفـت
ایمنی خواهی، ز اوج اعتـبار اندیشـه کـن

*طنزپرداز/اطلاعات

انتهای پیام/*


کد مطلب: 46340

آدرس مطلب :
https://www.isalnews.ir/fa/note/46340/فرشچیان-عرشچیان-پیوست

ایصال نیوز
  https://www.isalnews.ir