plusresetminus
تاریخ انتشارپنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹ - ۱۷:۳۶
کد مطلب : ۱۲۷۰۴

حماسه صف!

حامد عسکری
رفیق، همسایه، هموطن، برادر و خواهر من! نصف تجارت ریسک است. قصه قصه همان جگر شیر نداری سفر عشق مرو است. فوتبال با آفسایدش قشنگ است. توی هر چیزی که ورود می‌کنی صاحب‌اختیاری. اختیار جیبت را داری. این که تقّی به توقّی می‌خورد، صف می‌کشی برای خرید یا صف می‌کشی برای فروش نمی‌دانی چه تصویر زشتی از خودت توی ذهن عابران حک می‌کنی.
حماسه صف!
* یک: زن‌عمو رفته بود قشم. آن موقع‌ها با هر شناسنامه‌ای، یک برگ سبز می‌دادند که تا مبلغ مشخصی می‌شد جنس آورد. زن‌عمو رفته بود یک تلویزیون سونی ۱۴ اینچ اصل ژاپنی خریده بود که در شهر خوب می‌خریدند. شاید دو برابر. خریده بود که بیاید سودی کند. طفلک خریده و بعد دیده بود سنگین بوده، جان و رمقش را ندارد بیاورد تا بم. امانت گذاشته بود که شوهرم می‌آید می‌برد. سه روز بعدش عمو رفت بندر که برود قشم، تلویزیون را بیاورد. توی بندر مرد رندی در اتوبوس بم - بندر همکلامش شده و او هم گفته بود دارم می‌روم قشم و حواله‌ات را بده من می‌روم تلویزیونت را می‌آورم فلان کافه ساحلی توی بندر بغل اسکله تحویلت می‌دهم. حدود ۲۰ سال از آن قصه گذشته و تلویزیون هیچ‌گاه به دست عمو و زن‌عمو نرسید.

*دو: حوالی ۱۸ سالگی‌ام توی سلمانی نشسته بودم. من بودم و مرد سلمانی. می‌خواستم سه تار بخرم. پول نیاز داشتم و پدرم موافقت نمی‌کرد. نمی‌دانم این را مرد سلمانی از کجا فهمید. شاید این‌ قدر دست به کله مردم کشیده بود که دست‌هایش شده بودند محرم و فکرهایشان را می‌خواند. همین‌ طور که پشت گردنم را خط می‌انداخت، بی هوا و بی مقدمه گفت: وام نمی‌خوای؟ و انگار یک پنجره امید توی قلب من باز شده بود. گفتم: چرا. گفت: یک آشنایی توی بانک دارم. ۱۰۰ هزارتومن می‌گیرد و یک میلیون تومان وام می‌دهد. خواستی ۱۰۰ تومن بیار بده من برسونم بهش با مدارک و وامت را یک هفته‌ای بگیر. رفتم خانه با پدرم صحبت کردم. گفت: کلاهبرداری است. گفتم: نیست. گفت: هست. ولی آخر شب صد تومن گذاشته بود جلوی کتابخانه‌ام و روی کاغذی نوشته بود، صدتومن دادم که نگی خسیسه. این صدتومن پول یک تجربه‌ایه که من دارم پولشو می‌دم. صدتومن را دادم. یک هفته نه. یک ماه، دوماه، سه‌ماه گذشت. از وام خبری نشد. سلمانی گفت: کارمند بانک منتقل شده شهر دیگری و من دسترسی بهش ندارم. گفتم: صد تومنم را بده! گفت: من دادم به او و به من ربطی ندارد.

*سه: دوست همکلاسی‌ای داشتم که فقط چند باری هم‌مسیر بودیم و رفت و آمد چندانی بین‌مان نبود. نمی‌دانم آن روز شماره‌ام را از کجا پیدا کرده بود که زنگ زد. حال و احوال که می‌خواهم ببینمت. گفتم خیر باشد و گفت حضوری بگویم بهتر است. با ۲۰۶ که بوی نویی می‌داد، آمد دنبالم. در پارکی نشستیم. چایی خرید و از قدرت شیر و عقاب حرف زد و این که باید یه روزی به خودت بیایی و بری دنبال رویاهات. بعد کلی لاطائات دیگر فهمیدم صحبت نتورک مارکتینگ و گلدکوئست بازی است. آن روزها آه در بساط نداشتم وگرنه ممکن بود بازی بخورم و برم بشوم یکی از هزاران مالباخته این جور بازی‌ها.

* چهار: چند سال پیش هفته‌نامه‌ای معروف گزارش تهیه کرده بود از لذت در صف ایستادن ما ایرانی‌ها. چند نفر جلوی یک پنجره فلزی بسته توی یک دیوار توی صف ایستاده بودند. عابران که رد می‌شدند می‌پرسیدند صف چی است و جواب می‌شنیدند: صف توزیع رایگان واشر کپسول گاز. نفری یک عدد و صف در چند دقیقه شده بود، ۲۰۰ متر. یعنی یک نفر با خودش نگفته مگر این روزها کسی کپسول گاز توی تهران استفاده می‌کند که حالا بیاید یک دانه‌اش را رایگان بگیرد. مگر یک دانه رایگانش چند است که می‌صرفد توی صف ایستاد؟ آخرین بار که شنیده‌اند یکی واشر کپسول گاز لازم داشته و پیدا نکرده کی بوده؟ و هزار تا سوال دیگر... .

*پنج: بغل روزنامه ما یک صرافی است. مثل همه صرافی‌ها شیشه های سکوریتی بلندی دارد و تابلویی دیجیتال که قیمت ارزهای جهان را رویش ثبت کرده‌اند. صرافی شلوغی است و برای منی که هر روز از جلویش رد می‌شوم، هر کدام از این آدم‌ها نماد یک عمو، یک دوست و یک مرد سلمانی هستند. آدم‌هایی که واقعا نیاز به ارز دارند و سفر می‌خواهند بروند یا این که تاجرند را عرض نمی‌کنم. منظورم آدم‌هایی هستند که اندک سرمایه‌ای دارند و از آن اندک‌تر عقل و درک اقتصادی و معیشت. آدم‌هایی که هر چیزی بالا بکشد یا بالا برود توی صف‌اند. گاهی برای خرید و گاهی برای فروش و معمولا همیشه با ضرر. این که توی کروناسال هم هستیم که جای خود. البته صد درصد هم نمی‌توان مقصرشان دانست. آدم در حال غرق شدن به هر تخته پاره‌ای چنگ می‌زند برای غرق نشدن. التهاب اقتصاد لحظه‌ای ما، خروجی‌ای بهتر و بیشتر از این نمی‌تواند داشته‌ باشد. تا حدودی حق دارند اما... .

*شش: رفیق، همسایه، هموطن، برادر و خواهر من! نصف تجارت ریسک است. قصه قصه همان جگر شیر نداری سفر عشق مرو است. فوتبال با آفسایدش قشنگ است. توی هر چیزی که ورود می‌کنی صاحب‌اختیاری. اختیار جیبت را داری. این که تقی به توقی می‌خورد، صف می‌کشی برای خرید یا صف می‌کشی برای فروش نمی‌دانی چه تصویر زشتی از خودت توی ذهن عابران حک می‌کنی.

اگر جزو یکی از این آدم‌هایی هستی که با سرمایه‌ات همین کار را کردی و تا چیزی شد دویدی برای خرید یا فروش به رفتارهایت فکر کن! به این که چند تا از خریدها یا فروش‌هایت از سر تحلیل و تصمیم بوده یا از سر ترس. از قدیم گفته‌اند: قمار بازی که نگوید ... بگذریم.»

انتهای پیام/*
۱
مرجع : جام جم
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما