plusresetminus
تاریخ انتشارچهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۸ - ۱۸:۰۹
کد مطلب : ۶۲۴۳

متأسفانه هنوز زنده‌ایم

آیدین سیارسریع*
کنترلش را از دست داد و گفت: «خاک تو سرت. چه کار بی‌خطری رو هم انتخاب کردی.» گفت: «عجیبه‌ها. ٤٠سالت هم شده ولی نمی‌میری.»
متأسفانه هنوز زنده‌ایم
دیشب توی رختخواب بودم و تلاش می‌کردم بخوابم. هیچ‌وقت اینهایی که تلاش می‌کنند بخوابند را نمی‌فهمم. من باید یهو بیهوش شوم و به عالم خواب بروم. برای همین فقط داشتم جان می‌کندم. در میان همین جان‌کندن‌ها ناگهان در اتاق باز شد و یک مرد شیک کت‌وشلواری با یک تخته شاسی زیر بغل وارد اتاق شد.

مرد گفت: «سلام. ببخشید بد موقع مزاحم میشم.» آن‌قدر مودب و موجه بود که هیچ عکس‌العمل وحشت‌زده‌ای نشان ندادم. احتمالا در ناخودآگاهم فکر کردم بالابردن صدا آن‌هم این موقع از شب دور از شأن من و ایشان است. بنابراین گفتم: «خواهش می‌کنم. بفرمایید.» تخته شاسی‌اش را درآورد و نگاهی به کاغذ رویش انداخت.

گفت: «آقای آیدین؟» گفتم: «بله.» خواست فامیلی را بخواند که هنگ کرد. «سیار... سیار ... سیار چی چی؟» گفتم: «سیارسریع». سری تکان داد و پیش خودش گفت: «این دومین فامیلی عجیبیه که می‌بینم.» گفتم: «ببخشید می‌تونم بپرسم شما این موقع از شب در اتاق بنده چه کار می‌کنین؟» ناگهان به خودش آمد و با آرامش و متانت گفت: «اوه... ببخشید... خیلی عذر می‌خوام که خودم رو معرفی نکردم. من مسئول قبض هستم.»

گفتم: «مگه قبض‌ها رو پیامکی نکردن؟» گفت: «گاز و برق و اینها رو چرا، ولی روح فعلا در دستور کاره. امان از بروکراسی آقا. امان.» با دهانی کف‌کرده گفتم: «قبض روح؟ یعنی فرشته مرگ هستید؟» با شنیدن فرشته با خنده سرش را پایین انداخت و تواضع کرد: «حالا فرشته که نه... مردم لطف دارن. ما صرفا هدفمون خدمته.» همین‌طور مانده بودم که چه بگویم. با دهان باز فقط زل زده بودم به چین و چروک‌های کلینت ایستوودی گوشه چشم‌هایش. خنده از صورتش محو شد و گفت: «ترسیدین؟» گفتم: «والا... چه عرض کنم. یه مقداری.» گفت: «نگران نباشین. چیز خاصی
نیست.»

گفتم: «آقا چی چی رو چیز خاصی نیست؟ اومدین منو بکشین.» گفت: «من؟ من غلط بکنم. شما خودتون، خودتون رو به اندازه کافی می‌کشین. بنده رو برای امر دیگه‌ای فرستاده‌اند.» گفتم: «چه کاری؟» گفت: «اینکه بیام وضع رو بررسی کنم. این وضع واقعا عادی نیست. دیروز داشتیم به همراه مافوق‌مان فهرست رو چک می‌کردیم که به مورد شما برخوردیم. مافوق دستور دادند که بیایم و بررسی کنم ببینم چرا این‌طوری شده است.»

گفتم: «چی رو بررسی کنید؟» با خونسردی گفت: «اینکه شما چرا هنوز زنده‌اید؟» گفتم: «آهان. پس شما حقیقت‌یاب هستید.»
گفت: «بله. حالا بریم سر اصل مطلب. خب بفرمایید. من سراپا گوشم.» گفتم: «چی بگم؟» گفت: «بفرمایید چه توضیح قانع‌کننده‌ای برای مقاومت‌تان در برابر مرگ دارید؟» گفتم: «آخه مرگ که دست من نیست.» گفت: «بیخود گردن ما نندازید آقا. ما هرکاری از دستمون برمی‌اومد، انجام دادیم. بفرمایید دیگه چه کاری باید انجام می‌دادیم؟ این میزان آلودگی هوا، این موج آنفلوآنزای کشنده، این‌همه مواد غذایی ناسالم، این‌همه امواج سرطان‌زا... اینها رو شما نمی‌بینید؟»

گفتم: «به جان شما من خودم در این زمینه هیچ کوتاهی نمی‌کنم. سیگار که می‌کشم، چاق که هستم، فست‌فود می‌خورم، حرص می‌خورم، ورزش که هیچ، حتی راه هم نمیرم. تازه عروسی هم می‌خوام بکنم.»

حرفم را قطع کرد و گفت: «اوه اوه... امسال می‌خوای عروسی کنی؟ نکنیا.» دلیلش را پرسیدم. گفت: «خودت که نمی‌میری هیچ، زیرش میزایی، امسال آمار جمعیتی ما بالا و پایین میشه. همه چی به هم می‌ریزه.» گفتم: «خب چه کار کنم؟» گفت: «ماشین نداری نه؟ مثلا تصادفی چیزی بکنی.» گفتم: «نه متأسفانه.»- قصد خودکشی چی؟ نداری؟+ اونم نه. فعلا به اون درجه نرسیدم. کمی فکر کرد و گفت: «عمران خونده بودی. درسته؟ چرا سر ساختمون نمیری چیزی رو سرت بیفته؟» گفتم: «آقا من عمران رو ول کردم نویسنده بشم.»

کنترلش را از دست داد و گفت: «خاک تو سرت. چه کار بی‌خطری رو هم انتخاب کردی.» گفت: «عجیبه‌ها. ٤٠سالت هم شده ولی نمی‌میری.» گفتم: «٤٠ چیه؟ من ٢٨سالمه.» مسئول مرگ تعجب کرد و کمی فهرستش را بالا و پایین کرد و هی به مشخصات من نگاه می‌کرد. گفت: «واقعا ٢٨سالته؟» گفت: «تو جای پدر منی بابا. اصلا بهت نمیاد.» کمی برایش از دلایل این شکسته‌شدن گفتم و بالاخره مسئول مرگ بعد از ٤٥دقیقه از اینکه از روی ظاهر قضاوت کرده، عذرخواهی کرد و رفت. وقتی رفت به این فکر می‌کردم که بنده خدا بیراه هم نمی‌گفته. در نقطه‌ای از کره‌زمین که حتی مراسم گردو چینی هم تلفات می‌دهد، زنده‌ماندن کمی عجیب به نظر می‌رسد.

*طنزنویس

انتهای پیام/*
۴
مرجع : شهروند
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما